İLXAN
<$Wednesday, May 03, 2006div>

بخارای تو

نامه اي به يك نويسنده ي «بي اندازه وطن پرست»

علي محمدبياني

مقدمه:

يكي از دوستان گفت: «كاري با اين پيرمرد ايلياتي كه اتفاقا هم خوش ذوق تشريف دارد نداشته باش، ديگر زمان آن ها گذشته و گفتمانشان خريداري ندارد»

و دوست دومي گفت: «توسعه بر نقد گذشته وگذشتگان وابسته هست. آن هايي كه زماني در پروسه فرهنگ و انديشه ي اين سرزمين نقش داشته اند بايد نقد شوند».

من نيز ضمن تأييد سخنان دوست دوم از قول «احمد شاملو» گفتم كه «مي گوييد چه كنيم؟ دست به تركيب هيچي نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادي نيندازيم كه «دل اهل باور» نازك و شكننده است و تاگفتي غوره، سردي شان مي كند» لذا اقدام به اين كار مي كنم. چون تصورم بر اين است كه اين جماعت روشنفكر كه صحبتش خواهد رفت الحمدلله چندان هم بي دفاع و بدون تريبون نيستند كه نتوانند به نقدهاي ما جواب بدهند، ماشاءالله كلي برو بيا دارند و كنگره و سمينار به يادشان برگزار مي شود.

بنابراين امروز كه زنده اند اگر نقد شوند وعيار زرشان به معيار خرد روز سنجيده شود بسي به صلاح و صرفه ي فرداي روشن

براي اين كه با احساسات بهمن بيگي بيشتر آشنا شويد بخوانيد:

«من نيز كه تازه از درس و مدرسه فراغت يافته بودم واحساساتي چنان تند و آتشين داشتم به ايل و خان ايل پيوستم و پس از مدتي كوتاه كه به تمرين سواري و تيراندازي گذشت دستور يافتم كه به تهران بازگردم وبا عناصر ملي و هواداران آلمان در آميزم».(كلك- مهر 1371-ص155) [احساسات جالب و اعترافات مستند بهترين از اين نمي شود كه از تهران و يك مكان نامعلوم دستوري بيايد كه سريعا به تهران بيا وبه عناصر ملي[يعني به همان وطن پرستان قبل الاشاره] و هواداران آلمان در آميز.

البته باز براي نگارنده معلوم نشد كه چگونه مي تواند يك عنصري مثل بهمن بيگي هم ملي باشد هم طرفدار آلمان هيتلري. اينجاست كه ضرب المثل فارسي چه سفارش نيكي مي كند كه«يا شتر باش ببر يامرغ باش بپر».

1. و نكته ي آخر اين كه جناب بهمن بيگي!

اينك با نگارش خاطرات خود پي به اشتباه خود برده ايد( اگر چه آن را علني بيان نمي كنيد) تنها هيتلر را به عدم دقت در خواندن درس تاريخ متهم مي كنيد. كاش خود نيز از اين تاريخ عبرت مي گرفتيد و خيال هاي توسعه ي مرز پرگهر را مانند هيتلر تكرار نمي كرديد تا شايد عاقبتي خوش عمر هفتاد-هشتاد ساله تان را دق الباب مي كرد.

اما افسوس «غم و غصه هاي خيلي بزرگ» مانند«غصه ي سمرقند و هرات» و «غم نخجوان و ايروان» رهايت نمي كند.

.

2. او مدير كل آموزش و پرورش عشايري در دوران گذشته، هم ايلياتي هست هم نويسنده وهم داراي سابقه ي اجرايي و مديريتي. او خودش را «بي اندازه وطن پرست» مي داند او وقتي كه جنگ جهاني دوم هيولاي خود را به خرابي و سلطه واداشته بود و آلمان هيتلري هر آن درپي تسلط بر ويرانه هاي جنگ جهاني بود«اميدهاي فراواني در دل» پرورانده بود، تا شهرهاي از دست رفته ي ايران را دوباره به دست آورد.» اين چند سطر بالا نمايي كلي از مردي به نام«محمدبهمن بيگي» مي باشد. مردي كه در فضاي عشايري پرورش يافت، در محيط متعلق به آموزش و پرورش رضاخاني و محمدعلي فروغي آموزش ديد و در دوران بعد از كودتاي 1332 پروسه استحاله عشاير ايران به خصوص تركان قشقايي را مديريت كرد. بهمن بيگي شيفته ي فضاي عشايري است اما مقهور و مضروب تخته قاپوي خشونت آميز ايلات جنوب نيز مي باشد. ذهن او پر است از افتخارات موهوم و احساسات نوستالژيك خاكپرستانه به اين معنا كه مثلا روزي كل شرق ميانه «ايران» بوده است. در ادبيات او «مردم» جايي ندارند اما «شهر»، «روستا» و «خاك» بسي ارزشمندند. خامه ي او در مورد«انسان»، «فرهنگ»، «مدنيت»، «زبان»، «تاريخ»، «تاريخ ادبيات و انديشه»، «ميراث تاريخي و اجدادي»، «احساسات و زبان مادري» و... چيزي نمي داند يا مي داند و از منظر منافع و مصالحي نامعلوم نوشتن نمي خواهد.

او به «مرز پرگهر» مي انديشد نه به انسان گوهرين . در ذهن وطن پرستانه ي او چيزي از «مردم» نمي بيني؛ اين مرز و خاك هست كه صد البته [؟!] سرچشمه ي هنر بوده و خواهد بود نه انسان ها.

در چنين قاموس هايي، دشمن از جنس آدم نيست حتما سنگ خاراست و جالب اين كه خودي ها نيز آدم نيستند، بلكه آهن اند. وطن پرستي از اين نوع با ديگر پرستش ها از جمله «خداپرستي» و پايبندي به «اخلاقيات و حقوق بشر»، انسانگرايي وامانيته بسيار فاصله ها دارد. در اين ادبيات هر چه قدر مرز پرگهر را وسيع تر تصور بكني آن اندازه وطن پرست تري. اگر «غصه ي سمرقند و هرات» را داشته باشي وطن پرستي اما اگر «غم نخجوان و ايروان» را هم بر آن علاه بكني وطن پرست تري و هكذا اگر بتواني بر تصوراتت، «سند و هند» و «بغداد و بصره»، «تفليس و مصر» را هم اضافه كني ديگر وطن پرست دو آتشه هستي و كسي را ياراي از آب و نان انداختت نيست و فرزندانت تا هفت نسل از بلاياي ارضي و سماوي مصون و مبرا خواهند بود.

3. آقاي محمدبهمن بيگي شما مي گوييد: «غصه ي شهرهاي از دست رفته ي ايران را مي خوردم. غصه ي سمرقند و هرات را داشتم. غم نخجوان و ايروان گريبانم را گرفته بود. جنگ جهاني دوم در جريان بود. پيروزي هاي سپاهيان آلمان[چه لطيف!] اميدهاي فراوان در دل وطن پرستاني از نوع من برانگيخته بود. آتش هاي خفته و خاموش[؟؟!] روشن شده بودند. عموي شوخ و رندي داشتم. با اوضاع سياسي و اقتصادي جهان آشنايي اندكي داشت. پندم مي داد كه از اين خيال ها دست بردارم.

او مي گفت: «مردم [چيزي كه بهمن بيگي از آن گريزان است] اين شهر و ولايت هايي كه تو اسمشان را مي بري از خودمان آسوده ترند. بگذار نفس راحتي بكشند.»مسلما «عموي شوخ و رند»شما كه با اوضاع سياسي و اقتصادي جهان اندكي آشنايي داشته است بسيار مردمي تر و عاقل تر از شما بوده است چرا كه در سخنان او حداقل واژه ي «مردم» به چشم مي خورد و چه عاقلانه شما را به دست برداشتن از «اين خيال ها» دعوت مي كند.

4. در اين قسمت نوشتار توجه خوانندگان محترم را به نزديك انديشي هاي روشنفكراني از تيپ بهمن بيگي دعوت مي كنم، او مي نويسد:

[آلمان] دوست ديرين و طبيعي ما بود. عشق به آلمان مرادف بود با عشق به ايران. آلمان شمشير قهر الهي بود. اروپا را غرق خون ساخته بود... پرچم هاي صليب شكسته از حومه هاي مسكو تا قلّه هاي قفقاز در اهتزاز بود. وطن پرستان ايراني باشور و شوق چشم به راه ورود ياران ديرين خود بودند(نشريه ي كلك مهر1371ص 154) [معلوم نيست بين وطن پرست ايراني با ارتش ويرانگر نازيستي آلمان كه اروپا را غرق خون ساخته و پرچم صليب شكسته بر قله هاي قفقاز به اهتراز در مي آورد چه ارتباطي مي تواند وجود داشته باشد.]

5. محمد بهمن بيگي درمورد متلاشي شدن حاكميت رضاخان و آزادي اسيران قشقايي و مراجعه ي ايشان به داخل ايل و شادماني ها و مسلح شدنهايشان مي نويسد:

«تفنگ ها از نهانخانه ها بيرون آمدند و باز ايل قشقايي به صورت يكي از كانون هاي مبارزه و مقاومت در آمد(كلك- مهر1371-155) [بگو طغيان هاي بي هدف و بي استراتژي ايلي كه نه به خاطر حقوق مدني انساني خود بلكه بعضا

6- در پايان به عنوان عضو كوچكي از اين ملت كه خوشبختانه بر دوش تجربيات آدم هاي دوران ديده اي مثل شما ايستاده ايم، اين چند جمله را تقديمت مي كنم كه :

-" بخارای تو» همانگونه كه خود گفته اي ايل توست.

- «سمرقند تو» همان مردمان باستاني قشقايي اند كه نه فقط به لحاظ اقتصادي و سياسي بلكه به لحاظ فرهنگي و زباني و هنري نيز هيچ وقت وابسته نبوده اند اما مي داني من و تو با آن ايل سرافراز چه كرديم خدا مي داند...

- «هرات تو» همان كودك اصيل ترك زبان قشقايي است كه به لهجه ي كبك كوهستان زبان مي گشايد و به نرمي آب «قره قاچ» جاري مي شود اما در دوران شكست انحصار اطلاعاتي و در عصر حاكميت علم و آموزش، مجاز به نگارش زبان مادري خود به شكل رسمي و غير رسمي نيست.

- «نخجوان تو» همان بانوي گل آذين قشقايي است كه من و تو با احساسات مثلا«وطن پرستانه» او را از ريشه ي آباء و اجدادي بريده ايم و به دست خويشتن به ناكجا آباد مسخ و استحاله هدايتش كرده ايم.

- «ايروان تو» همان ساز و موسيقي قشقايي است كه ريشه در اساطير پيشينيان دارد و شاخه بر آسمان افتخارات تركان امروزي.

- «نخجوان تو» همان زبان مادري است كه زبان شناسان اروپايي مي گويند فقط دست معجزه ي بشري مي تواند چنين تشكيلات نظامندي را رياضي وار پديد بياورد. وا اسفا تو زبان هاي «فرانسه»، «آلماني»، «فارسي» و «عربي» را ياد گرفتي اما از خويشتن خويش يا غافل ماندي يا غافلت كردند.

- «ايروان تو» وجدان و تأثيرات تربيتي مادر اصيلت، همان مادري است كه چهره ات را با شيره ي جان خويش تركانه پرورش داد تا تو امروز مرد پرآوازه ي محافل تقدير و تكريم باشي، او را درياب! مادرت را مي گويم.


--------------------------------------------------------------------------------


- «نخجوان تو» همان فرزندانت هستند كه قرار است بر ريشه ي تو برويند و شاخسار بر آينده بگشايند نمي دانم آيا از سلحشوري ايل و زبان مادري خويش بركامشان جاري كرده اييا... .

- «نخجوان تو» منم، فرزند يك خانواده ي ساده كه مادرم تركي را با شير خويش در خونم آميخته است. امروز اگر به مثال وجداني بر تو خرده مي گيرم بر من ببخشاي و تا مدت باقيست ميراث ايل سلحشورت را درياب.